اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!
اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!

از شاعر گرانقدر بهزاد پیروزیان(بی نشان) از انجمن شعر پارسی

شب رسیده است ز راه
زلف پیچانده به دور مهتاب
و دلش خونین است
روی بنموده در آب
چهره اش غمگین است
با دلی مظطرب و پرتشویش
منم و گوشه ی تنهایی خویش
مرغ اندیشه ی خود پَر دادم
لیک انگارشکسته بالَش
دل,زنگار زده
نقصها در فَوَران
پَرِ پرواز نداشت
و دلم سوخت به حالِ دلِ من
زیر لب زمزمه کردم:
یا حسین(ع)
قطره اشکی در نگاهم غلطید
که در آن دشت بلا
خون خدا پیدا بود
دیدم آن حرمت اولاد پیمبر
همه ی غربت سی ساله ی حیدر
سیزده ضربه ی مرگ آور خنجر
بر نی
گونه ام خیس شد از صیقل دِل
مرغ اندیشه ی من گشت رها
پَرگشود
تا به عمق ملکوت
تا خدا!...
وه....چه غوغائیست در دشت بَلا
تَن ها همه بی سَر شده
سَرها همه بی تَن
قیامت شده بر پا
می دود فاطمه با قافله و می بیند
سَرِهفتادو دو پروانه ی بی پَر
دِلِ مادر
سَرِخونینِ پسر
لب خشکیده و عطشان از عشق
جمله اندیشه ی "آزادی"ست
بر نِی
آه....
محشریست بَر نِی!...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.